.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۸→
لبخندم پررنگ تر شد...بالحن آرامش بخشی گفتم:من از همه چی خبر دارم...
نگاهش رنگ تعجب گرفت...
- خبر داری؟....از کجا؟
- محراب بهم گفت!...
- محراب؟!
سری به علامت تایید تکون دادم...و گفتم:آره...قبل از اینکه نیکا زنگ بزنه،سعید اومدپیشم و همه حقیقت وبرام تعریف کرد...
متعجب وناباور نگاهم می کرد...گفت:آخه...محراب؟...چجوری؟...
- از اشتباهاتش پشیمون شده بود...از بی معرفتیش،از لجبازیش،از همه کاراش پشیمون بود...اومد پیشم تارفاقت ازبین رفته اش و دوباره از نو بسازه...(مکثی کردم و ادامه دادم:)اما تو ازکجا فهمیدی؟...این حرفارو کی بهت زد؟اینکه من به خاطر خوشبخت موندن تو رفتم؟!...
- شقایق!
متعجب وگنگ خیره شده بودم به ارسلان...
یعنی امکان داره؟...که شقایق همه حقیقت وبرای ارسلان گفته باشه؟...کسی که خودش پشت تمام نقشه هاوماجراها بود؟!!
تعجبم وکه دید،لبخندی به روم زد...صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- برای خودمم جای تعجب داره اما شقایقم مثل محراب از کارش پشیمون شده!...اومد پیشم وهمه چی رو برام تعریف کرد...و حرفای شقایق بود که من ومصمم کرد تا از بی محلیای رضا دلگیر نشم و دست از تلاش برندارم.شقایق بهم گفت که تو به خاطر چی رفتی...ولی نمی دونست کجارفتی!...شقایق همه چی رو به من گفت ورفت!...رفت آمریکا...برگشت به همون جایی که نزدیک سه سال پیش ازش اومده بود...می گفت پشیمون وشرمنده اس!ازم معذرت خواهی کرد...وگفت میره که کنارتو خوشبخت باشم...بهم گفت واسه تمام اتفاقایی که بینمون افتاده معذرت می خواد...ازم خواست ببخشمش...
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید...و پریدم وسط حرفش:
- بخشیدیش؟
خندید...نگاه خاصی ومعنا داری بهم انداخت وگفت:به تو که نمیشه دروغ گفت...نه!نبخشیدمش...دست خودم نیست.من نمی تونم شقایقو ببخشم...سحر باهام بد تا کرد.حتی اگه ازبلاهایی که سرخودم آورد بگذرم و ببخشمش نمی تونم از این مورد آخر صرف نظر کنم!...شقایق تورو عذاب داد...من به درک!نمی تونم از حق تو بگذرم...لبخندی روی لبم نشست...دلم درگیر آرامشی بود که فقط درکنار ارسلان و روبروی نگاه خاصش لمس می شد!...یه آرامش عجیب ودوست داشتنی...
ارسلان ادامه داد:
- محرابو شقایق که هیچی...ولی این وسط حساب یه نفر می موند که باید تسویه می شد!...
زیرلب زمزمه کردم:
- پارسا؟...
سری به علامت تایید تکون داد...نفس عمیقی کشید وگفت:یه دعوای حسابی راه انداختم...جوری که دیگه غلط بکنه اسمت وبیاره!آدم نبود...آشغال عوضی!حتی یه ذره هم از کاراش احساس پشیمونی نمی کرد!!!
معلوم بود عصبانیه...دست خودش نبود!هروقت اسم پارسا رومیاورد،عصبانی می شد...
نگاهش رنگ تعجب گرفت...
- خبر داری؟....از کجا؟
- محراب بهم گفت!...
- محراب؟!
سری به علامت تایید تکون دادم...و گفتم:آره...قبل از اینکه نیکا زنگ بزنه،سعید اومدپیشم و همه حقیقت وبرام تعریف کرد...
متعجب وناباور نگاهم می کرد...گفت:آخه...محراب؟...چجوری؟...
- از اشتباهاتش پشیمون شده بود...از بی معرفتیش،از لجبازیش،از همه کاراش پشیمون بود...اومد پیشم تارفاقت ازبین رفته اش و دوباره از نو بسازه...(مکثی کردم و ادامه دادم:)اما تو ازکجا فهمیدی؟...این حرفارو کی بهت زد؟اینکه من به خاطر خوشبخت موندن تو رفتم؟!...
- شقایق!
متعجب وگنگ خیره شده بودم به ارسلان...
یعنی امکان داره؟...که شقایق همه حقیقت وبرای ارسلان گفته باشه؟...کسی که خودش پشت تمام نقشه هاوماجراها بود؟!!
تعجبم وکه دید،لبخندی به روم زد...صدای مردونه اش به گوشم خورد:
- برای خودمم جای تعجب داره اما شقایقم مثل محراب از کارش پشیمون شده!...اومد پیشم وهمه چی رو برام تعریف کرد...و حرفای شقایق بود که من ومصمم کرد تا از بی محلیای رضا دلگیر نشم و دست از تلاش برندارم.شقایق بهم گفت که تو به خاطر چی رفتی...ولی نمی دونست کجارفتی!...شقایق همه چی رو به من گفت ورفت!...رفت آمریکا...برگشت به همون جایی که نزدیک سه سال پیش ازش اومده بود...می گفت پشیمون وشرمنده اس!ازم معذرت خواهی کرد...وگفت میره که کنارتو خوشبخت باشم...بهم گفت واسه تمام اتفاقایی که بینمون افتاده معذرت می خواد...ازم خواست ببخشمش...
بی اختیار زبونم تودهنم چرخید...و پریدم وسط حرفش:
- بخشیدیش؟
خندید...نگاه خاصی ومعنا داری بهم انداخت وگفت:به تو که نمیشه دروغ گفت...نه!نبخشیدمش...دست خودم نیست.من نمی تونم شقایقو ببخشم...سحر باهام بد تا کرد.حتی اگه ازبلاهایی که سرخودم آورد بگذرم و ببخشمش نمی تونم از این مورد آخر صرف نظر کنم!...شقایق تورو عذاب داد...من به درک!نمی تونم از حق تو بگذرم...لبخندی روی لبم نشست...دلم درگیر آرامشی بود که فقط درکنار ارسلان و روبروی نگاه خاصش لمس می شد!...یه آرامش عجیب ودوست داشتنی...
ارسلان ادامه داد:
- محرابو شقایق که هیچی...ولی این وسط حساب یه نفر می موند که باید تسویه می شد!...
زیرلب زمزمه کردم:
- پارسا؟...
سری به علامت تایید تکون داد...نفس عمیقی کشید وگفت:یه دعوای حسابی راه انداختم...جوری که دیگه غلط بکنه اسمت وبیاره!آدم نبود...آشغال عوضی!حتی یه ذره هم از کاراش احساس پشیمونی نمی کرد!!!
معلوم بود عصبانیه...دست خودش نبود!هروقت اسم پارسا رومیاورد،عصبانی می شد...
۷.۱k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.